مزخرفات

یه چیزایی بعضی وقتا نمیدونم از کجای بعضیا در میاد که هیچ جوری 

 

 هضم نمیشن. یکیش همین منطق.بله منطق و منطقی بودن. بعضی 

 

 کلمات به مرور زمان معنیشون عوض میشه یا معنی جدید میگیرن(به 

 

 کتاب زبان فارسی دبیرستانت یه نگاه بنداز)  

  

کلمه منطق هم انگار از این دسته شده و من خبر نداشتم.به تازگی 

  

فهمیدم منطقی بودن مساوی است با خفه شدن،جیک نزدن واعتراض 

 

 نکردن .مصداق داره! 

   

به طور مثال،اگر کسی وارد زندگی شما شد ،به شما ابراز علاقه و  

 

 عشق کرد ،گفت که بی تو هرگز با تو عمری و تا آخر عمرم میخوامت 

 

 و از این حرفا  و شما هم بهش علاقه مند شدین و با کله رفتین تو 

  

عشق،و بعد از مدتی اومد گفت که  با تو هرگز بی تو عمری و یه 

 

 لحظه هم نمی خوامت و بازم از این حرفا،شما خیلی بی منطقی اگر 

 

 ناراحت بشین ،یه دو زاری از منطق بویی نبردین اگر کوچکترین 

 

 اعتراضی کنید،خیلی بچه و احمقید اگر صداتون در بیاد. 

 

و اگه خیلی شیک یه لبخند ژوکوندی تحویل بدین و بگید به جهنم ،گور 

 

 بابات ،شما خیلی منطقی هستین. 

 

این تعریف دقیق و کاملا به روز شده کلمه منطق هست. 

 

 یه نکته میمونه اگه با خود این آدما هم این کار بشه میتونن منطقی  

 

(بنابر تعریف خودشون ) باشن؟

دق دلی

از روز ارتش متنفرم.از فروردین متنفرم. 

 

از پارک آب و آتش متنفرم. 

 

از فانوس دریایی متنفرم.از چهارراه فاطمی متنفرم. 

  

از سوسیس بندری متنفرم.از  انقلاب تا آزادی متنفرم. 

 

از ظهر تا عصر متنفرم.  

 

از بهنام صفوی متنفرم. 

 

از هر چیزی که به تو مربوط بشه متنفرم.از تو متنفرم.  

 

از جنس تو متنفرم.از ترس متنفرم.از بی ارادگی متنفرم. 

 

از تنوع طلبی متنفرم.از ضعف متنفرم.از سستی متنفرم.  

  

از تو متنفرم.  

 

از خودمم که از تو  متنفره،متنفرم.از نفرت متنفرم.

مسافر و خانم مهمان خانه دار

خانم مهمان خانه داری بود با یک مهمان خانه کوچک اما زیبا و دلنشین که مسافران کمی داشت

گاهی مدتها می گذشت و مهمانی نداشت

اما خانم مهمان خانه دار گله نمی کرد  ،اومنتظر بود، منتظر آن مسافر موعود

مسافری که قرار بود بیاید و برای همیشه بماند.

در واقع خانم مهمان خانه دار به همه مسافرانش به چشم همان مسافر نگاه می کرد اما...

هیچ کدام او نبودند.

همه برای مدت کمی می ماندند و بعد می رفتند .حتی گاهی بی خداحافظی

همین ها باعث شده بود که خانم مهمان خانه دار خوش بینی اولیه اش را به مرور از دست بدهد. اما هنوز امید داشت.

تا اینکه یک روز درست وقتی که انتظار نداشت مسافری آمد.

با لبخندی زیبا بر لب و چمدانی بزرگ که گویی قصد دارد برای مدتی دراز بماند

آن لبخند و صاحبش به دل خانم مهمان خانه دار نشستند غافل از اینکه مسافر پیش از او دل را باخته است..

خانم مهمان خانه دار خود را غرق عشقی زیبا دید و مسافر به او گفت که می ماند ،برای همیشه می ماند.

 خانم مهمان خانه دار رفت و کلید طلایی مسافر خانه را آورد و به مسافر داد

حالا مسافر، هم مهمان خانه داشت ، هم خانم مهمان خانه دار را

اما مسافر ماندنی نیست حتی اگر بخواهد

مسافر با خود اندیشید: در  تمام راهی که آمدم این مهمان خانه از همه بهتر بوده و صاحبش هم .از کجا معلوم که در ادامه راه از اینجا بهتر و از این زن بهتر نباشد؟

این فکر به جانش افتاد و به خانم مهمان خانه دار گفت.

خانم مهمان خانه دار شوکه شد ،گریست ،خشمگین شد اما نتوانست نفرین کند نتوانست متنفر شود،آخر مهمان خانه کوچک او برای کینه جایی نداشت.

به مسافر گفت: برو و آن  کلید ها را هم ببر ،اینجا تابلو بزرگی که روی آن نوشته شده (برای همیشه تعطیل) نصب خواهم کرد.اینجا از آن توست برای همیشه. و مسافر رفت و گرد و خاک پشت سرش خیلی زود در افق  محو شد.

حالا خانم مهمان خانه دار مانده است و مهمان خانه ای بسته، که دیگر از آن دیگریست و چشمانی پر از پیچیدگی که کاش روزی به نور عشق رفته، روشن شود. او تا آن روز امیدوار می ماند.  به این امید که مسافر،بگردد و بگردد و عاقبت به مهمان خانه کوچک او باز گردد و بگوید  که هیچ جا را زیباتر از اینجا نیافتم.و بماند برای همیشه...

27 اردیبهشت 89

اول..

از کجا شروع شد و چی باعث شد و چرا.... نمیدونم 

 

فقط میدونم که باید یه جایی و یه جوری  شروع میشد و حالا من اینجام و عطش و هوس نوشتن 

 

 که سالها با من بوده و من سرکوبش کرده بودم بالاخره کار دستم داد!  

از چی و کی و چطور میخوام بنویسم  و... هنوز نمیدونم  

فقط میدونم که باید بنویسم نه که بخواما! نه ،باید بنویسم... باید